پارمین و آروینپارمین و آروین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

دوقلوهای ما پارمین و آروین نازنین

بیست ماهگی

1393/9/7 0:15
نویسنده : آرام
615 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مثلا ما لباس پوشیدیم بریم ددر حالا اون زیر چرا رفتیم خودمون هم نمیدونیم چرازبان

 

 

و اما عشق برادر آروین در حال فوران 

 

 

 

بعد از یک روز پراز کار و مشغله و خستگی فراوان 

 

آخه چی میشد همیشه همینجوری میخوابیدید دلخورشاکی

 

 

 

 

 

 

یه بار گفتم برو کنار شوفاژ وایسا ازت عکس بگیرم حالا هروقت میخوام عکس بگیرم هردو تا فقط میرن کنار شوفاژ می ایستن تعجببک گراند همه عکس ها شوفاژ و دیوار شده کچل

 

 

و این هم کتابهای فومی که از شهرکتاب صادقیه خریدم که هم توسط دوقلوها خورده میشه و هم تیکه پاره میشه ولی خوب کلا شعرهاش رو هم دوست دارن و اسم حیوونها رو هم پارمین تقریبا یاد گرفته .

پارمین : سلام  تتولی؟(چطوری) - خوبی -

وقتی با تلفن حرف میزنه : آهان . خب .آله . خوبم.بوس

 

 

 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (2)

خاله
20 آذر 93 2:20
اگر قرار بود یک بار دیگر فرزندم را بزرگ کنم ، انگشتم را کمتر به نشانه تهدید به سوی او می گرفتم. کم تر به ادب کردن او می اندیشیدم و در مقابل ، بیشتر به برقراری ارتباط با او اهمیت می دادم. کم تر به ساعتم نگاه می کردم و چشم هایم را بیش تر برای نگاه کردن به او به کار می گرفتم. با او بیش تر به گردش می رفتم و بادبادکهای بیشتری به آسمان می فرستادم. کمتر خودم را جدی می گرفتم ، اما جدی تر با او بازی می کردم . دشت های بیشتری را با وی می پیمودم و ستارگان بیشتری را با او تماشا می کردم . کم تر او را می کشیدم تا تند تر را ه برود و بیشتر در آغوشش می کشیدم. رفتار خشک و سخت گیرانه ام را کم تر به کار می بردم ، و در عوض بیش تر حمایتش می کردم . به جای فکر کردن به ساختن خانه ، اعتماد به نفس او را می ساختم. و به جای اینکه عشق به قدرت را در خود رشد دهم ، قدرت عشق ورزیدن را در خود پرورش می دادم. "دکتر هلاکویی"
خاله
24 آذر 93 1:37
این مطلب و یه جایی خوندم و گفتم واسه پارمین و آروین عزیز هم بذارم. چون می دونم در آینده تو زندگیی یه زمانی به یه جاهایی می رسید که مطمئناً به دردتون می خوره... به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش. و بالاخره خواهی فهمید که : همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست. یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست. قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست. مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست. و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.